آینه

می نویسم که از روشنای وجودم به دریای نگاهت برسم

آینه

می نویسم که از روشنای وجودم به دریای نگاهت برسم

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۴ خرداد ۹۵، ۱۴:۱۰ - ....مسعود ....
    متشکرم
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵، ۲۳:۵۹ - ....مسعود ....
    متشکرم
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵، ۲۳:۵۹ - ....مسعود ....
    متشکرم

دل مادر شوهر

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ

امروز با یکی از دوستام درباره خانواده همسرم و رفتاراشون و رفتارهای خودم حرف زدم، بهم گفت که باید دل مادر شوهرمو بدست بیارم. راستش اصلا نمیفهمم چرا این حرف را زد مگه مادر شوهر میتونه چکار کنه؟؟؟؟؟؟؟؟

مگه بدتر از الان هم میشه که فقط با هم یه سلام علیک داریم و اینکه دمپایی هامو هم نداد:(



با آرزوی خوشبختی:))

کادوی تولد

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ب.ظ
امروز صبح منو عشقم باز رفتیم طرف سینما،  آقای شوهر جان کلی تدارکات دیده بود. وقتی رسیدیم، در سینما باز بسته بود ایندفعه کابلی خراب شده بود. این بار زود برگشتیم خونه و خوابیدیم. ظهر مثل همیشه سوالات عجیب به سرم زد به جناب شوهر خان گفتم که کیف سبز مامانم که برای سفرمون بهمون امانت داد در خوابگاه گم شده حالا چکار کنیم؟ گفت هر جور میدونی جبران کن گفتم کیف سبز خودمو بهش میدم گفت نه گفتم پس پولشو بهش بدم؟ گفت نمیدونم گفتم پس منظورت چیه میگی جبران کن و اگه کیف کهنه ای از مامان خودت بود خودتو میکشتی تا جبران کنی. راستش متوجه شدم شوهر خان سختشه پولی در جیب من ببینه اگه پولی دست من باشه هر جور شده سعی میکنه خرجش کنه. برای هدایای عروسی مون هم اول با زبون ریختن تلاش کرد ازم بگیرشون دید نمیشه ناراحت بازی در آورد بهش دادمشون، البته بگم جناب شوهر جان کلا رفتارش اینجوریه و کیف و هدایا دو موردش هستن اولش سعی میکنه با حرف زدن راضیم کنه وقتی نشد از همه روشهای ممکن ونا ممکن استفاده میکنه. 
با ناراحتی خوابیدیم وقتی بیدار شدم سکوت کردم تا وقتی که خودش رفت بیرون و با یک جعبه ی زیبای بزرگ اومد کادوی تولد برام سفارش داده بود، خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم چون این روزها کار هم خیلی بد شده و درآمد پایین اومده انتظار نداشتم بعد از خرجهای دیروز و روز قبل این کار را هم بکنه.
شوهر جان خیلی خوبه ولی همیشه تفاوتهایی وجود داره و البته وابستگی ایشون به خانوادش خیلی زیاده و من دوری از خانوادم برام سخته.


با آرزوی خوشبختی:))


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۰

دنیای مجازی

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۴۵ ق.ظ

جناب آقای همسر خیلی به دنیای مجازی علاقه دارن.

الان از خواب بیدار شدم. ایشون قبل من بیدار شده بودن و در حال جستجو در سایتها و کار با گوشی ش بود چند لحظه ای بهش نگاه کردم متوجه نشد بعد نشستم وبهش زل زدم متوجه نشد پاشدم ودر یخچال را باز کردم و برگشتم باز چیزی نگفت بهش پیامک دادم بره حلیم بخره بعد چند دقیقه گفت خانم گل چرا پیامک میدی؟ خودمو بخواب زدم وجواب ندادم.

از این نوع رفتارهاش در این تابستون خیلی دیدم بیشتر مواقع واقعا حواسش نیست ولی بعضی مواقع حوصله نداره که حواسش باشه😉

فکر کنم اینکه من در یه خانواده پرجمعیت دنیا اومدم وبزرگ شدم والبته همیشه هم خابگا بودم و آدمهای زیادی دور و ورم بودن و ایشون در یه خانواده کم جمعیت و قانون مدار بزرگ شدن وهیچ وقت هم طعم خابگاه و جاهای شلوغ را نکشیدن باعث تفاوت بزرگی در ماشده😚

جناب آقای همسر اگه ساعتها تنها باشن و هیچ آدمی باهاشون حرف نزنه نه تنها ناراحت نمیشن بلکه خوشحال هم میشن برعکس من که تحمل دوساعت تنهایی را ندارم و رسما دیوونه میشم. هرچند من هم علاقه شدیدی به دنیای مجازی دارم😊


با آرزوی خوشبختی😍


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۴۵

آبگوشت..

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ق.ظ

هفته قبل برای اولین بار در عمرم آبگوشت درست کردم😉

آقای شوهر خیلی خوشش اومد طوریکه سه روز بعدش دوباره درست کردم وخدا را شکر دومی از اولی خیلی خیلی بهتر شد.😊

فکر کنم اگه مرزه داشتم واضافه میکردم خیلی خوشمزه تر می شد، همانطور که به لوبیا پلو شوید که اضافه کردم محشر شد.

خدا به آقای همسرم کمک کنه چند روز دیگه که من برم خابگا اون میمونه و کلی تنهایی. منم میگم تنهام ولی زیاد درست نیست این تابستون را که کلا اینجابودم فهمیدم تنهایی خابگاه با تنهایی خونه چقدر فرق داره.😳

بنده خدا از همین حالا همش داره برنامه میچینه که فقط برای خواب بیاد خونه. خیلی خیلی سخته واقعا درکش میکنم و از خدا میخام زودتر کارام تموم شن اونم بخیر که همسرم راحت تر زندگی کنن.


با آرزوی خوشبختی😀

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۶

نتیجه ی ....

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۱۱ ب.ظ
نتیجه غیبتی که پیش شما کردم، این شد که همین الان به مادر شوهر جان زنگ زدم وگفتم دمپاییهامو نیاز دارم!!!!:(
ایشون هم گفتن  هزار جفت دمپایی دارن و فقط مال منو برای اینکه پاشنه ش کوتاه بوده برداشتن.
راستش، راست میگن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من دوست شون دارم اما به خاطر یه سری چیزا روی رفتاراشون کمی حساس شدم.
واقعا سخت ترین و بدترین حس دنیا اینه که  جناب آقای شوهر خان از دستم ناراحت شن.
از این داستان به این نتیجه می رسیم که غیبت حتی پیش شما درست نیست:))

با آرزوی خوشبختی:))
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۱

درد ودل

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ب.ظ

میخام کمی درد و دل کنم! 

والبته کمی غیبت!!!

من و جناب آقای همسر از دو شهر و استانیم و الان در شهر جناب آقای شوهر زندگی میکنیم و البته طبقه ی بالای خانواده ی همسرجان.

خانوادش خدا را شکر کاری به کار ما ندارد و در کل سه ماه تابستون که اینجا بودم یکبار هم طبقه بالا نیومدن البته کلا سیستم زندگی شون اینجوریه با هیچکس ارتباط ندارن و تا  جایی دعوت نشن، نمیرن. 

البته هر دعوتی را هم نمی پذیرن!

و اما امروز...

امروز ظهر وقتی از خواب بیدار شدم دیدم آقای همسر جان نیستن، چون لباس بیرون نپوشیده بودن متوجه شدم رفتن خونه بابا.

منم پا شدم به کارای خونه  و کمی هم به خودم رسیدم تا موقع سرکار رفتن شد به خونشون زنگ زدم که مادرش گفت الان میاد منم لباس پوشیدم و رفتم پایین، چند بار در زدم ولی کسی در را باز نکرد اومدم تو حیاط که همسر جان  اومد وگفت چرا داخل نمیای چیزی نگفتم و به دمپایی های من که به زور پاش کرده بود گیر دادم. بنده خدا با حالت ناراحتی نگاه کرد وچیزی نگفت بعد رفت بالا ولباساشو پوشیدو اومد.

 وقتی سوار ماشین شدیم بهش گفتم که کسی بهم نگفته بیام داخل وگرنه من اومده بودم که بیام  خونشون و البته چرا همه دمپایی های ما پایین ند مگه همین چند وقت پیش بابات در طی جلسه ای به ما نگفت که  دمپایی مگه چقد قیمت داره که میایید دمپاییهای ما را می برید؟ حالا چرا دمپایی های مارا میبرن.

راستش تصمیم گرفتم فردا ظهر برم و دمپایی هامو از مادرش بگیرم دمپاییهای منو برده ودمپایی رو فرشی خودش کرده.


بیچاره جناب آقای شوهر مثل همیشه سعی در تموم کردن مسئله داشت وسکوت کرد.


با آرزوی خوشبختی:))



  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۳

فاز دوم پروژه

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ

امروز فاز دوم پروژه تولدم اجرا شد!

در حالیکه شب ساعت چهار و پنج بود که خوابیدیم ولی هفت صبح برای رفتن به سینما از خواب بیدار شدیم. تا کیک دیروز را بعنوان صبحانه با چای خوردیم و لباس پوشیدیم هشت ونیم شد، بعد هم با آقای همسر خان رفتیم از مغازه چیپس و زیتون برداشتیم ساعت نه و پنج دقیقه نزدیک سینما بودیم از دور جمعیتی را دم در سینما دیدیم و البته خوشحال شدیم که فیلم با چنین استقبالی  روبرو شده(تعجب مان هم خیلی گرفت!!!!).

اما نزدیکتر که شدیم دیدیم در سینما بسته است معلوم شد که برق رفته و البته ترانس محل سوخته و یک روز کار دارد با جناب آقای همسر تصمیم گرفتیم به دانشگاه برویم وادامه ی کارهای فارغ التحصیلیم را انجام بدیم بعد از رفتن به خونه و گذاشتن خوردنیها در یخچال، به سمت دانشگاه حرکت کردیم. هوا خیلی گرم بود و ماشین ما مثل همیشه در حال داغ شدن بود که به دانشگاه رسیدیم. رفتم سراغ کارمندی که گفته بود امروز برای مدرک برم  ولی ایشون تشریف نداشتن !!!!!!

من و جناب همسر خان خنده مان گرفت وبا هم صدای بلند زدیم زیر خنده!!! 

اما باز هم ناامید نشدیم و گفتیم بریم چند دقیقه ای را در پارکی بشینیم وبعد هم رستوران!

بعد از پارک  به سمت رستوران رفتیم ولی کبابسرایی که جناب آقای شوهر برای سرو ناهار در نظر داشتن را تخریب کرده بودن ودر حال ساخت و ساز بودن!!!!!!!

فقط با صدای بلندتر خندیدیم و به همان رستوران که پارسال برای تولدم رفتیم، قانع شدیم!!!!!!!!

بعد از سفارش غذا از یه منوی بدون قیمت، غذا را آوردن ومیل شد واقعا چسبید! ولی موقع حساب کتاب 56000 تومن گرفتن که اصلا نمی ارزید!! و ما خودمونو به اینکه خوشمزه بود، راضی کردیم:))

خلاصه اینکه فردا فاز 3 پروژه جشن تولدم را خواهیم داشت!!! والبته محتاج دعای دوستان در سراسر جهان بمنظور موفقیت در پروژه هستیم:))


با آرزوی خوشبختی:)


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۲

استقبال هجران

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۵۱ ق.ظ

امروز تولدم نبود ولی چون داره پاییز میاد و من زودتر به استقبال هجران باید برم و از خونه به خوابگاه اونم از اهواز به تهران هجرت کنم پس آقای همسر خان جشن تولدمو دو هفته ای زودتر گرفتن. البته به من هم گفتن ولی قرار بود فردا بریم سینما، کیک اونم یک روز زودتر خیلی هیجان زده م کرد.

 عزیزدلم چقدر سخته به استقبال هجران رفتن و آقای همسر جونم چقدر زیبا اینکار را کردن. البته خدا به من رحم کنه از همین حالا انگار روحم رو ازم میگیرن. خدای بزرگم به من و اقای همسر خان مهربون کمک کن.


با آرزوی خوشبختی:)

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۵۱

خوشبختی

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۳۹ ق.ظ

سلام

امروز خوشبختی را در آغوش گرفتم، وقتی همسرم با کیکی که شمعی روی اون روشن بود در خونه را زد و من در باز کردم از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم پریدم در آغوشش و بعد از کلی بوس روی میز رفتیم و کیک دو نفری راباکلی خنده خوردیم. هر قدر فوت کردم شمعها خاموش نشدن و آخرش با کمک آقای شوهر خان چنان فوتی کردیم که نسکافه های روی کیک را با خودش برد و باهم صدای بلند خندیدیم.



با آرزوی خوشبختی:)

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۳۹