آینه

می نویسم که از روشنای وجودم به دریای نگاهت برسم

آینه

می نویسم که از روشنای وجودم به دریای نگاهت برسم

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۴ خرداد ۹۵، ۱۴:۱۰ - ....مسعود ....
    متشکرم
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵، ۲۳:۵۹ - ....مسعود ....
    متشکرم
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵، ۲۳:۵۹ - ....مسعود ....
    متشکرم

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

کمی به گذشته

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ

امروز 30 بهمنه و الان ساعت نه ونیم صبح، من در اتاق استادم هستم. با اینکه جمعهاست مجبور شدم برای انجام کارهام بیام دانشکده. انگار فقط در این اتاق میتونم خوب درس بخونم! 

24 بهمن از سمینارم دفاع کردم و بد نبود برای اولین بار دکتر ازم تعریف کرد هرچند وقتی دید من از تعریفش خوشحال شدم نمره ای بهم داد که هر کی ببینه برای سمینار یه واحدی خنده ش میگیره تازه از سمیناری که قراره مقاله isi ازش دربیاد اینطور نمره ای داد!

بعد از سمینارم دکتر بلافاصله گفت که باید امتحان جامع بدم و الان درگیر پروژه یکی از استادی هستم که قراره باهاشون آزمون جامع بدم.

درطی این چند روز به همسرم و خاطراتمون خیلی  فکر کردم ومیکنم. خیلی یاد سفر شوشتر و اون آسیابهای آب و اون اردکها و غازیی که شبیه قو بود واز پل گنبدی شکل کوچکی بیرون میومد افتادم خیلی خوب بود همسرم منو تو خیابون بغل کرده بود و در گوشم از عشقش می گفت. بعد هم سفر به گتوند و سر خاک قیصرامین پور و بعد سد گتوند رفتیم. بعد هم سوسنگرد که همهعرب بودند وبعدها همسرم تعریف میکرد که بچه هاشون انگار اروپایی هستند نه عرب.

چقدر دلم هوای آبهای خلیج فارس را کرده و منظره بی نظیر جزرومد و دویدن تو ساحل و گرفتن حیوانات دریاییکه بخاطر مد جا مونده بودن از دریا. ما یه عروسی دریایی و چند تا حیون دیگه را نجات دادیم. خیلی خوببود یعنی عالی بود!

قابل قیاس نیست ولی چون دارم این د وسال بودن با همسرم را مرور کلی میکنم میگم، وای خدا سر مکه مون و مدینه. اصلا نمیدونم چی بگم دربارش فقط کاش دوباره نصیب مون شه و دوباره با روحی ارومتر بریم. خیلی خدا منو همسرم را دوست داشت که لیاقت این سفر را بهمون داد. 

هر لحظه ش زیبا بود از آب زمزم اوردن تا طواف کردن عمل سعی را خیلی دوست داشتم و حاج آقا حسنی با اون نعره زدن و یا علی گفتنش که احساس میکردیم الانه قلبش وایه و البته چند ماه بعد هم عمل قلب انجام داد! خدا حفظشون کنه.

وای حجرالاسود و همسر خوبم که بخاطر شلوغیاول خودش رفت وبعد من که اصلا فکر نمیکردم دستم به حجر الاسود برسه رابا خودش برد اومد در گوشم وگفت به حجرالاسود دست زدم گفتم قبول باشه گفت پاشو تو رو هم ببرم پاشدم با مکث و فکر نمیکردم بشه منو برد گوشه خونه خدا و چسبوند به دیوارش بعد از اون سنگ کنارش که شیب داره بالا رفتم جورابامو دراوردم ی دستم به خونه خدا ویه دستم دور گردن همسرم. به حجر الاسود رسیدم زیارت کردم دست جای دست پیامبرم گذاشتم وفقط برای همسر بی نظیرم دعا کردم چقدر من خوشبختم!!!

بگذریم بخام از خاطرات خوشم بنویسم کلی میشه و الان هم همکلاسیم اومده اینجا ونمیخام امروز هم بدون پیشرفت کار پروژه م پیش بره.

 ولی خدا را خیلی شاکرم بخاطر همه نعمتها وهمسر مهربانی که بهم بخشیده. من در همه دوسالی که با آقای شوهر بودم فقط خوشی میبنیم حتی اون لحظاتی که شوهر جان میگه خوب نیست وازشون یاد نکنم مثل جشن عروسیمون که بخاطر عصبانیتبیجای همسرم والبته دلخوری بیش از حد من از این عصبانیت بدموقع با ناراحتی همراه بود. ولی همین که باعث شد رسما منو آقای همسر کنار هم قرار بگیریم وهمه مردم مارا مال هم بدونن خودش زیبایی زیادیه. چقدر بهار را دوست دارم کلی جشن در این فصلباید بگیریم جشن تولد عشقم، جشن سالگرد نامزدیمون، سالگرد عقدمون، سالگرد ازدواجمون، سالگرد مکه رفتن. 

قبل از ازدواجم فصل پاییز را خیلی دوست داشتم ولی الان بهار فصل خاطرات خوش و آدمهای خوب زندگیم شده، خدایا شکرت.

همسرم

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ق.ظ

راستش تصمیم گرفتم امروز اخلاقای خوب و بد همسرم را بنویسم

اول خوباش:خیلی منو دوست داره!جدی میگم اصلا دوست داشتن شون عجیبه ، درست همه مردها زناشونو دوست دارم ولی همسرم بیشتر از یه همسر به من عشق میورزه واصلا تحمل اخمم راهم نداره بششدت با محبت هستن ،خیلی خیلی مهربونه وباهوش و کاردان، دارای قدرت مدیریت بالاییه، ادم سالمیه اهل هیچ چیز بدی نیست نه رفیق بازی نه سیگار نه هیچ چیز دیگه ای بجز اینترنت اونم مواقعی که من کنارشم سعی میکنه کمترش کنه خیلی خانواده دوسته و چون خانواده خودشو خیلی دوست داره به خانواده من هم خیلی احترام میزاره و منو که خانواده خودشم ستایش میکنه خیلی بااحساسه هواسش به تولدها سالگردها است و اگه پول دستش باسه همه ی اینها را عالی برگزار میکنه اهل کمک کردن تو کارای خونه س بجز مواقعی که خیلی خیلی خسته باشه سرش تو کار خودشه دنبال حاشیه نمیگرده و در موقعیتهای خاص اولین فکری که میکنه اینه بهترین رفتار چیه و رفتار بقیه رو رفتارش تاثیر نمیذاره اعتماد بنفس ش بالاست خیلی خوب یعنی عالی صحبت میکنه واز کلمات بجا و واقعا با مفهوم واقعی خودشون استفاده میکنه اینقدر اینکار را خوب انجام میده که من همیشه بهش میگم اکه استاد دانشگاه نشه در حق سیستم اموزشی ایران جفا کرده چون هیچ استادیم هم تا الان ندیدم اینقدر خوب و واضح صحبت میکنه مثالهای قشنگی هم همیشه داره که با وجود بداهه بودن خیلی زیباو بجاهستن حساسیتهای ادما را زود متوجه میشه و ازشون دوری میکنه اهل حساب کتابه از لحاظ اقتصادی واز لحاظ اخلاقی، حلال بودن زندگی براش مهمه خیلی، دیگه بخام ادامه بدم تمومی نداره همسرم عالیه. اهل نماز و روزه هم هستن

امااخلاق بد همسرم کمی عصبانی شدنه وقتی عصبانی میشن خیلی به خودش فشار میاره ادم نمیدونه چکار کنه که اروم شه همسرم خیلی اقا وخوبه کاش عصبانی نمیشد. وقتی عصبانی میشهمن خیلی غصه میخورم و گریه میکنم خیلی. خانواده من مخصوصا مادرم خیلی همسرمو دوست دارن خیلی خیلی. اون که گفتم مادرم میگه بخاطر دیدن عصبانیت همسرم در روز عروسیمون بود و چون ما خانوادگی بخاطر شرایط پدرم روی این موضوع حساسیم باعث میشه موقعی که ناراحتیم غصه زیادی براش بخوریم . مادرم هم هر وقت ناراحت میشه اینو میگه اون ابجی پرستارم هم قبل عقدمون این حرف را زد موقعی که من میخاستم تصمیم بگیرم بخاطر شرایط خاص همسرم! 

راستی من نمیدونم همسرم دور از پدر مادرش میتونه زندگی سالمی داشته باشه یانه!اینم باید بذارم زمان سپری شه و ما مستقل تر شیم تا متوجه شم!

بگذریم

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ب.ظ

خدا رحمتش کنه امروز هم پنج شنبه است اقام جانباز اعصاب و روان بود خیلی رفتارای خاصی داشت ونمیفهمیدی کی عصبانیه کی ناراحت. یه روز به خودم اومدم دیدم دارم از دستش فرار میکنم خسته شده بودم که درکش نمیکردم که نمیفهمیدم باید براش چکار کنم راستش شوهرم هماوایل کمی شبیه آقام به چشم میومد ولی میگفتم اینکه جاتباز نیست اینکه جوونه و... چند روز پیش خیلی گریه کردم چون چنان عصبی شده بود که کف حموم به زمین خورد خیلی غصه خوردم یاد آقام افتادم و بعد اینکه همسرم آروم شد بهش گفتم تو این دنیا هیچی به اندازه سلامتیش برام مهم نیست حاضرم با ماهی 100تومن پول زندگی کنم ولی تو ناراحت نباشی و از این حرفا میدونستم برا خودم دارم میگم چون این اخلاقشه ولی گفتم شاید بیشترین دلیلم برای این حرفا عذاب وجدان سکوتی بود که در مقابل پدرم اختیار کرده بودم گذشت تا امروز امروز باهم بحث مون شد بعد از بحث اومد و منو بغل کرد و بوسیدم راستش از منت کشیهاش هم بدم میاد چون دقیقا عین آقامه با سادگی و فروتنی تموم به دست و پام می افته از سر تا پامو میبوسه ولی خندیدم وبخشیدم دو دقیقه از بوسیدنو شوخی و خنده نگذشته بود که همسرم حرفی زد منم که سرم پایین بود و فکر کردم داره شوخی میکنه لبخند زدم یه دفعه با پا به پاهام کوبید همینجوری که تشسته بودم به چهره ش زل زدم اصلا انتظار نداشتم چهره ش سرخ شده بود از عصبانیت فقط نگاش کردم و گریه کردم بعد هم پاشدم و لقمه ای که داشتم میگرفتم را گرفتم ودرست مثل زماتی که اقام بدون دلیل و یهویی عصیانی می شد به روی خودم نیاوردم و شروع بخوردن کردم میخوردم واشک میریختم وحرفای مادرم که بعد مراسم عروسیمون می گفت تو هم مثل من سیاه بخت شدی از جلو چشمام رد میشد نمیتونستم و نمیتونم جلو اشکامو بگیرم وگرنه اجازه نمیدادم بیان تا شاید زودتر سکته کنم واز شر این دنیای عجیب راحت میشدم. هیچوقت یادم نمیره قبل از ازدواج خواهرم که پرستاره گفت به همسرم جواب منفی بدم چون بشدت افسرده است ولی نپذیرفتم خلاصه غم وقتی میاد همه بدیها را باخودش زنده میکنه. بگذریم و ببینیم اخرش چی میشه!