آینه

می نویسم که از روشنای وجودم به دریای نگاهت برسم

آینه

می نویسم که از روشنای وجودم به دریای نگاهت برسم

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۴ خرداد ۹۵، ۱۴:۱۰ - ....مسعود ....
    متشکرم
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵، ۲۳:۵۹ - ....مسعود ....
    متشکرم
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵، ۲۳:۵۹ - ....مسعود ....
    متشکرم

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

حال ما2

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ

راستش خسته شدم دو هفته نیست اینجام باوررم نمیشه احساس میکنم دو سال گذشته. همسرم راضی نیست از خودش راضی نیست به من فشار میاره. یه مهمون که میخاد بیاد اینقدر میگه ابروم نره که عصبانی میشم و بهش میگم حالا ابروت بره چی میشه بهم میگه تو بی ابرویی نمیبینه خودش خیلی مضطرب میشه به من فشار میاره و این منو خسته میکنه.

راستی همسرم عکسها راپاک نکرده بود ونماز هم میخونه.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۵

حال ما

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ق.ظ

منو همسرم خیلی داریم از هم زده میشیم. چند روز بعد از دعواهای فراوان با خودم گفتم بهتره راه خوبی و محبت را پیش بگیرم بنابراین بهش پیشنهاد دادم بریم خونه عمه ش که پارسال عروسیمو بهم ریخت ایشون هم خوشحال شد و فرداش رفتیم همون روز خیلی خوب بود. ولی روز بعدش دوباره روز از نو روزی ازنو. از صبح زود غر غر غر تا شب. وقای غر میزنه همش بخودم میگه صبر کن خانووم الان تموم میشه ثبر کن الان الان ولی اصلا تمومی نداره خسته م میکنه اعصابمو بهم میریزه، مضطربم میکنه و اعتماد بنقس مو میاره پایین ـ امروز بهم زل زده بود برگشتم بهش نگاه کردم وگفتم چیه انتظار داشتم بگه امروز چه خوشگل شدی هیچی نگفت ـ نیم ساعت بعد بهم گفت از همه چیزت خسته شدم واز همه چیزت بدم میاد از هندیدنت ارایش کردنت مرتب کردن خونه ت از قیافه ت. راستش خوب میدونم همسرم ازم زده شده واین فکر بعضی وقتا دیوونه م میکنه. الان رفتم دیدم اشغالا را نبرده دم در بزاره دیگه عصبانی شدم بهش زنگ زدم وگفتم حق نداره تجربیاتشو سرمن خالی کنه و فردا باید منو ببری پیش یه روانشناس حاذق. 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۴

ادامه این روزهای من

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۵ ب.ظ

خوشحال میشه برخلاف همه تازه عروس دادمادا که دوست دارن تو تولداشون دو نفرباشن به خانوادش گفتم بیان پیشمون و خاهرش اومد. از دیدن خواهرش خوشحال شد. براش ژله رولتی درست کرده بودم نمیدونم چرا رولتها را باز میکرد کامل بعد میخورد مثل کسی که بترسه سمی چیزی لاشون گذاشته باشم. راستش فکر میکردم صاف و ساده تر از این حرفاست ولی دارم ازش میترسم. اگه از ابروش پیش خانوادش نمیترسید حتما تا الان طلاقم داده بود فقط بخاطر ابروش منو نگه داشته والان کمتر از یکسال از زندگی مشترکمون میگذره. تازگیها هم که هرکاری من میکنم بد شده اگه کار خوب بکنم بده واگه بد باشه خیلی خیلی بد جلو چشمش پیاد. بهم میگه بلد نیستم ارایش کنم مادرش خیلی از من بهتره قبلا خیلی اسم زن داداش مو میاورد تازگیا مادرشو همش به رخم میکشه خواهرش از غذام تعریف کرد و ژله هامو خیلی دوست داشت وگفت تا حالا ندیده ولی اون فقط بی منتیش کرد وانگار یه چیز بدمزه میخوره برخورد کرد. شبها هم که تا نصف شب بیرونه یعنی سرکاره واصلا براش مهم نیست من تو خونه تنهام میگه باید با این شرایط کنار بیام. چند روز پیش داشتم خونه را تمیز میکردم برخلاف این چند وقت اخیر که همش اذیتم میکرد که خونه تکونی کنم بهم گفت بیا استراحت کن و کلی اصرارکرد خیلی تعجب کردم وقتی رفتم بغلش خوابیدم باهام سکس کرد وگفت عزیزم تبریک میگم بچه دار شدیم خیلی ناراحت شدم یه بار هم بهم گفت تو انگل زندگی من هستی من باید پول دربیارم و تو بری برای درس خوندن خودت خرجش کنی راستش خیلی تعجب کردم چون اینقدر هوای درس خودن مو داشت که یک لحظه به این چیزا فکر کنه. صبح که برای نماز بیدارش کردم فقط برای این بود یادش بیارم چقدر برای من فیلم بچه مومن بودن بازی کرد اما لجش دراومد و اومده عکسای دیشب تولدش را پاک کرده و خونه را بهم ریخته. تنها خوشیم اینه که تو این زندون و پیش این زندونبان خیلی نیستم وگرنه حتما زود از زندگی خسته میشدم و صاید مثل دخترایی که خیلی خوب و ساده به زندگی نگاه میکردن و از دست شوهراشون خووکشی کردن حتما عاقبتم همین میشد. 

راستش ایمان دارم اگه بخاطر حرف مردم نبود یا با مادر خودش یا خاهرش ازدواج میکرد چون تو ذهنش فقط اینا ادمن و بدیها و خیلی بدیهاشون هم خوبیه محضه. البته بگم همسرم برا اینکه عشق خودشو به مادرش نشون بده قبلا برادرزادشو گرفته و ازش طلاق گرفته. مطمئنم اگه اینطور نبود خانوادش نمیذاشتن ما زندگی کنیم.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۴۵

این روزهای من

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۲ ب.ظ

سلام سال نو مبارک 

این روزها چقدر سخت میگذرن. دیروز احساس کردم دیونه شدم واقعا دیونه. اصلا شروع خوبی نبود برای اولین سال تحویل و نوروز والبته اولین تولد همسرم که کنار هم بودیم وخاستیم ایام بی نظیری را رقم بزنیم. از دوماه پیش برنامه ریزی کردم برای سال تحویل برای تولد همسرم و خیلی بیقرار دیدن این ایام بودم. اما  این روزها نه تنها خوب سپری نمی شوند بلکه خیلی بدتر از روزهای عادی میگذرند. همسرم بخاطر خاموش شدن گوشیم موقع اومدنم و نداشتن شارژ پولی، شروع به غر زدن و بهانه گرفتن و سره سر گذاشتن من کرد و من هم چون فکر نمیکردم اینقدر خوب بلد باشه اذیتم کنه کم اوردم عصبی شدم واقعا عصبی. این روزها تازه میفهمم چرا دخترا در سال اول ازدواجشون امار خودکشی شون اینقدر بالا میره. راستش احساس میکنم همسرم فقط بخاطر منافعی که به خاطر من میتونست بدست بیاره منوخاسته واین فکر خیلی اذیتم میکنه. اون هر وقت از شب به خودش حق میده منو بیدار کنه ولی امروز صبح که من برای نماز صبح بیدارش کردم باام دعوا کرد و تا حد کتک زدنم هم پیش رفت. اوایل خیلی ادعای ایمانش و اهل نماز بودنش میومد الان خیلی وقته ندیدم حتی نماز بخونه اهل رفتن به زیارتگاهها هم نیست از رهبر هم خوشش نمیاد. خلاصه بعدی ایمانی که بخاطرش ازدواج کردم دروغ محض بوده. از لحاظ اخلاقی هم خودشو خیلی مهربون نشون دادواهل زندگی اماالان چند روز میگه دوتا زن صیغه ای داره والبته گوشیشو هم قایم میکنه. دیروز براش تولد گرفتم چون میدونستم فقط با دیدن خانواده خودش