آینه

می نویسم که از روشنای وجودم به دریای نگاهت برسم

آینه

می نویسم که از روشنای وجودم به دریای نگاهت برسم

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۴ خرداد ۹۵، ۱۴:۱۰ - ....مسعود ....
    متشکرم
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵، ۲۳:۵۹ - ....مسعود ....
    متشکرم
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵، ۲۳:۵۹ - ....مسعود ....
    متشکرم

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خرید

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۶ ب.ظ

چند روز پیش با اقامون رفتیم بازار تا برای من مانتو بخریم. هدف من این بود یک مانتو با قیمت معمول که الان حدود هشتاد- نود تومن برای یک مانتوی متوسط است، بخرم. ولی آقامون جایی ما را برد که با صدو سی تومن توانستم چهار تا مانتو با رنگها ومدلهای زیباتر و البته با جنس بهتر از آن چیزی که خودم دیده بودم را بخرم. خیلی از خریدم راضی هستم هر روز نگاهشان میکنم وکلی لذت می برم. امروز عکس یکی شان را برای خواهرم که در شهر دیگری است فرستادم خیلی خوشش آمد گفت چند گرفتی ولی نگفتم چون نمیخواستم اصطلاحا" تو سر مال بزنه" و نمی خواستم مثل بعضی خانمها هم دروغ بگویم. خدا راشکر 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۶

دغدغه جدید من:)

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۰۸ ب.ظ
الان در خانه تنها هستم مثل تمام این ساعات در این تابستان. همسرم برای اوردن روزی حلال به پیکار روزگار رفته است و من اینجا کمی به خانه می رسم و کمی درس می خوانم کمی وبگردی میکنم و در نهایت کمی به خودم میرسم تا آقایمان دو نصف شب به خانه برگردد. از دیدن روی ماهم شاد شود و بعد از کلی صحبت پنج صبح (بعد از اقامه ی نماز) بخوابیم و چون اتاقی که در آن میخوابیم پرده ندارد صبح زود از شدت نور بیدار شویم و دوباره نمی دانم چطور ولی باز بخوابیم!!
اقا برای خانه چند تابلو خریده، پرده هم داریم ولی بنده خدا وقت نمی کند که نصب شان کند. 
الان می خواهم چند دغدغه ام را مطرح کنم. یکی خوابگاه برای ترم آینده ام است که ده روز زیارت عاشورا نذر کرده ام تا جور شود. مسائل دیگری مثل اینکه ایا میتوانم به راحتی بچه دار شوم ( چون سنم دارد بالا می رود و بعد از پایان تحصیلاتم در سن بحرانی برای بارداری هستم)و سرکار هم بروم و البته رساله ام تمام شود، که همه را به خدا سپرده ام. دغدغه ی جدیدم هم شده اینکه آیا میتوانم برنده مسابقه ی خندوانه شوم و سرویس اسنوا را ببرم و...
یعنی می شود؟:))

داغ

سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۱ ب.ظ

انگار این دوازده سال ثانیه ای بود برای رسیدن به پدر و مادر و...

دوازه سال پیش خبر اوردند که با مادر و پدرو خواهر یکی یک دانه اش و 3 برادر در مسافرتی در تابستان داغ تصادف کردند و داغی بر دل اشنا و غریبه نهادند. همه رفتند و او تنها ماند. پسر کوچک خانواده تنهاعضوی که از مرگ فراری شد. پسر را یک سال بعد از این همه داغ داماد کردند. عموها و عمه ها داغ دیده، میخواستند عزیزباقیمانده شان ارام شود. زندگی کرد و 12 سال گذشت از ان تصادف که همه عزیزان را برد و حالا بعد از دوازه سال باز هم داغی تازه شد و چقدر تابستان امسال داغ بود. اخرین بازمانده به جمع خانواده پیوست درست به همان شکل و در همان زمان،  انگار لحظه ای بیش نبوده این فاصله.