هوا خوب است
هوا خوب است خیلی خوب!
با هر بار امدن و رفتنت, با هربار خندیدنت, انگار به من میگویی خوش امدی به زندگیم
خوش اندی یارم و همراهم
حتی عصبانیتت هم با صدای شادی از دلت همراست
دوستت دارم
- ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۹
هوا خوب است خیلی خوب!
با هر بار امدن و رفتنت, با هربار خندیدنت, انگار به من میگویی خوش امدی به زندگیم
خوش اندی یارم و همراهم
حتی عصبانیتت هم با صدای شادی از دلت همراست
دوستت دارم
دیشب یه خانواده شامل دو اقا و یک خانم و دو دختربچه اومدن فست فودیمون😗
اقاهه انگار اومده بود باج بگیرد دو پیتزا سفارش داد پنجاه تا سس برداشت😨
اون یکی اقاهه 10تا لیوان یه بار مصرف برد😨
اخرش که خواستن برن دختربچه شون اومده میگه ابلیمو دارید؟😱
تازه اخر اخرش کلی دستمال ونوشابه و ... ریختن کف مغازه😱
و اون دو تا مرد گنده بیست تا دستمال کاغذی برداشتن😝😝
انگار میخواستن بجای پولشون دل ما را بسوزونن😝😝
اصلا بعضی ها را درک نمیکنم این چه نوع رفتاراییه
بنده خدا اقامون این همه مواظبه غذای مردم یه گرم کم نشه و همه ی مواد اولیه ش درجه یکن 😞
تازه خیلی خیلی بهدلشت را رعایت میکنه هیچ چیزی را خارج یخچال و فریزر نمیذاره
بعد و قبل هر غذا گرفتنی دستاشو میشوره
ادم دلش میسوزه نه به بعضیا مثل اقامون که اینقدر بی وجدانن😢 نه به بعضیا اگه 100 تومن اضافه از کسی بگیرن شب خوابشون نمیبره(عزیزم)😔 ان شالله روز به روز ادامی باوجدان وباادب بیشتر شن😍
چند روز پیش با اقامون رفتیم بازار تا برای من مانتو بخریم. هدف من این بود یک مانتو با قیمت معمول که الان حدود هشتاد- نود تومن برای یک مانتوی متوسط است، بخرم. ولی آقامون جایی ما را برد که با صدو سی تومن توانستم چهار تا مانتو با رنگها ومدلهای زیباتر و البته با جنس بهتر از آن چیزی که خودم دیده بودم را بخرم. خیلی از خریدم راضی هستم هر روز نگاهشان میکنم وکلی لذت می برم. امروز عکس یکی شان را برای خواهرم که در شهر دیگری است فرستادم خیلی خوشش آمد گفت چند گرفتی ولی نگفتم چون نمیخواستم اصطلاحا" تو سر مال بزنه" و نمی خواستم مثل بعضی خانمها هم دروغ بگویم. خدا راشکر
انگار این دوازده سال ثانیه ای بود برای رسیدن به پدر و مادر و...
دوازه سال پیش خبر اوردند که با مادر و پدرو خواهر یکی یک دانه اش و 3 برادر در مسافرتی در تابستان داغ تصادف کردند و داغی بر دل اشنا و غریبه نهادند. همه رفتند و او تنها ماند. پسر کوچک خانواده تنهاعضوی که از مرگ فراری شد. پسر را یک سال بعد از این همه داغ داماد کردند. عموها و عمه ها داغ دیده، میخواستند عزیزباقیمانده شان ارام شود. زندگی کرد و 12 سال گذشت از ان تصادف که همه عزیزان را برد و حالا بعد از دوازه سال باز هم داغی تازه شد و چقدر تابستان امسال داغ بود. اخرین بازمانده به جمع خانواده پیوست درست به همان شکل و در همان زمان، انگار لحظه ای بیش نبوده این فاصله.
از اونجا که قول داده بودم گزارش تصویری از اومدن همسرم به اینجا بدم(تهران) و میدونم وقت نمیشه همین الان این کار را میکنم.
هیچوقت لحظه ای که همسرم میخاست بره را فراموش نمیکنم. دوساعت به پروازش انگارروح من میخاست پرواز کنه دیگه نتونستم طاقت بیارم . درآخر هم یه بلیط چارتری گرفتم وبا پرواز دیگه ای ولی همزمان با ایشون به اهواز رفتم. هواپیماهامون با هم رسیدن ومن از در عقب ولی زودتر از همسرم پیاده شدم . بطرف هواپیمای ایشون دویدم نگهبانا نذاتن برم ولی آخرش ازعهدم برنیومدن و من با آقامون که دستمو محکم می فشرد به سمت خونه رفتیم.
دیروز قسمت کتبی آزمون جامعم به یاری خدا والبته همدلی شدید همسرم با خیر و خوشی به پایان رسید. امروز همکلاسیم هر کی را میدید بهش میگفت خانم آزمون جامع دادن تبریک بگید!!! و همه را مجبور میکرد به من تبریک بگن. کلی شادی به گروه مون اومده بود با این قضیه تبریک بگید. دبگه در راهرو که راه میرفتم هر کی منو میدید تبریک میگفت. منم فقط میخندید. به همه هم میگفتم اگه میدونستم یه ازمون من این همه شور و نشاط برا این گروه میاره زودتر آزمون میدادم. خیلی بامزه بود. برای همسرم تعریف کردم، خوشحال شدن.
حدود ده روز پیش همسرم از اهواز به تهران اومد فقط برای اینکه چندروزی راباهم خوش باشیم و البته برای خاتمه دادن به مشکلاتی که در خوابگاه برای من پیش اومده بود. خیلی خوش گذشت از همون لحظه اول تا اخرین لحظه، که من بخاطر ناتوان دیدن خودم برای خداحافظی باهاشون به اهواز برگشتم. چه حسی داشتم وقتی همسرم گفت سه روز تموم شد وباید برگرده قلبم تند تند میزد وباورم نمیشد میتونم بدون ایشون تهران زندگی کنم فورا بفکر برگشت به اهواز افتادم. با همسرم رفتیم و اجازمو از اساتید گرفتن😜 (بقول استاد راهنمای دومم که گفتن چون پارتی اوردی میزارم بری:)))بعد هم چون بلیط هواپیمای خودشون تموم شده بود همون ساعت ولی بلیط یه هوایپمای دیگه را خریدیم. هر دو باهم رفتیم فرودگاه مهراباد ولی ایشون ترمینال2بود ومن4. از هم خداحافظی کردیم ومن که اشتباه اومده بودم سراسیمه (ولی بامترو) رفتم بسمت ترمینال4 و عشقم وسایلمو باخودش برد. بعد از پیاده شدن از هواپیما بطرف هواپیما کناری که اقامون را رسونده بود دویدم که نگهبانای فرودگاه نذاشتن برم اونجا چند دقیقه صبر کردم وقتی اقا مثل خودم از در عقب پیاده شدن بطرفشون دویدم هرچی نگهبانا داد وبیداد کردن به رو خودم نیاوردم. زندگیم به اخرین نگهبان که غر میزدگفت تا من نیام نمیره بعد دست منو گرفت و فشار داد.باهم خندیدیم وسفر خوشمون رو در اهواز ادامه دادیم. بعدا معلوم شد هردومون اولین نفری بودیم که سوار هواپیماهامون شدیم وهردومون اخرین صندلی هواپیماها جامون بوده:)
خاطرات چندروز تهرانمو و بعداهواز را در پستای بعدی مینویسم .